- بغضش میترکد ... چهرهاش را از زنش میپوشاند ... گریه امانش نمیدهد
و من صحبت را قطع کرده، به عینکش چشم میدوزم ... کت رنگباختهاش که
دیگر رمق گرم کردن را ندارد، دمپاییهایی که از راه رفتن خسته شدهاند و پوست
دست و صورتش که از سرما ترک برداشته ...
- به اثاث خانهاش نگاه میکنم، کمدی که روزی افتخار نگهداری کت و شلوار دامادی
را داشت و امروز سر بر زمین گذاشته، تکّه تکّه شده و میسوزد تا خانه را گرم کند،
یخچالی که پشت به رهگذران گذاشته شده و وظیفهی دیوار را بر عهده دارد، دو صندلی
خسته از نشستنهای متمادی کار فرش، پشتی و تختخواب و نایلونی که کار سقف و
پنجره را انجام میدهند ...
- زن خانه برای مهار کردن گرمای داخل (( اتاق شیشهای )) گوشههای نایلون را وارسی
میکند و هر منفذی را با ترفندی میگیرد و مرد خانه به اجاق نفت میریزد تا شاید جانی
دوباره بگیرد و خانه را گرم کند ...
- سرما امان زن را میبرد و فریادزنان میگوید: کبریت رو بده، یخ کردم ... و با شنیدن این
حرف انگشتان مرد قدرت میگیرند و از میان خیل خواستههای بیجواب خانه، این درخواست
زن را اجابت میکند ... مرد خانه خجالت زده آرام میگیرد و به فکر فرو میرود ...
- مرد قاب خالی را که روزی عکس دوران جوانی را تزیین میکرد به درون آتش میاندازد،
شعله زبانه میکشد و چوب کندهکاری را میبلعد ... ولی قاب دوران جوانی هم جوابگوی
سرما نیست ...
وقتی شبهنگام در خانههای گرم و بهاری خود سر بر بالین میگذاریم،
باید بدانیم که همسایهمان گرسنه و خسته، روی صندلی شکسته به خواب رفته است ...
در این گوشهی خلوت، زیر پوست این شهر لعنتی، همه چیز بوی رطوبت و غم میدهد،
بوی بیکسی ... و دقیقا این زمان است که (( لحظهها سالها طول میکشند تا سپری شوند. ))
هر کدام از ما اگر کمی - فقط کمی - چشمهایمان را باز کرده و دقّت کنیم خواهیم شنید که کسی
در همین نزدیکیها فریاد میزند:
آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفر در آب دارد میسپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پای دائم میزند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که میدانید.
...
چشم بگشایید.
cheghadar ziba bod