در کلاسی کهنه و بیرنگ و رو پشت میزی بیرمق بنشسته بود
دخترک اسب نجیب چشم را در فراسوی نگاهش بسته بود
در دل او رعد و برق دردها چشم او ابریتر از پاییز بود
فکر دیشب بود، دیشب تا سحر بارش باران شب یکریز بود
سقف خانه چکّه میکرد و پدر رفت روی بام تعمیری کند
شاید از شرم زن و فرزند خویش رفت بیرون، بلکه تدبیری کند
وقت پایین آمدن از پشتبام نردبان از زیر پایش لیز خورد
دخترک در فکر دیشب غرق بود ناگهان دستی به روی میز خورد
بعد از آن هم سیلی جانانهای صورت بیجان دختر را نواخت
رنگ گلهای نگاهش زرد بود از همین رو رنگ و رویش را نباخت
لحن تندی با تمام خشم گفت: تو حواست در کلاس درس نیست
بعد هم او را جریمه کرد و گفت: چارهی کار شماها ترس نیست
درس آنروز کلاس دخترک باز باران با ترانه بوده است
بر خلاف آنهمه شعر قشنگ چشم دختر ابر گریان بوده است
شب سر بالین بابا دخترک باز باران با ترانه مینوشت
سقف خانه اشک میبارید و او میخورد بر بام خانه مینوشت ...
cheghadar ziba
سقف خانه اشک میبارید و او میخورد بر بام خانه مینوشت ...