-
در ایران فروم سراغ شما را می گیرند www.ifin.ir
شنبه 8 آبانماه سال 1389 09:50
آیا حرف های نگفته ی زیادی دارید که دوست دارید بیان کنید؟ آیا در زندگی روزمره به نکات ریز و درشت بسیاری برمی خورید که بدتان نمی آید آنها را در جایی بنویسید؟ آیا در مورد مسائل علمی، اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و ... ایران و جهان نظراتی دارید که مایلید همه از آنها مطلع شوند؟ آیا با دوربین تان عکس ها و فیلم هایی می گیرید که...
-
شروعی تازه
پنجشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1387 15:03
آدرس جدید وبلاگ من: http://www.hamidreza.blogsky.com
-
آدمک...
دوشنبه 9 اردیبهشتماه سال 1387 13:43
آدمک آخر دنیاست بخند آدمک مرگ همین جاست بخند دستخطی که ترا عاشق کرد شوخی کاغذی ماست بخند آدمک خل نشوی گریه کنی کل دنیا سراب است بخند آن خدایی که بزرگش خواندی بخدا مثل تو تنهاست بخند...
-
جدایی...
دوشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1387 11:41
از جدا شدن نوشتی رو تن زخمی قلبم گریه کردم و نوشتم نازنینم یا تو یا من به تو گفتم باورم کن میون این همه دیوار تو با خندهای نوشتی همقفس خدانگهدار بنویس مهلت موندن یه نفس بود سهم من از همه دنیا یه قفس بود...
-
رنگ وجود
جمعه 30 فروردینماه سال 1387 11:41
آدمهایی را دیدهای که میآیند و میروند؛ هر صبح ظاهر میشوند و هر غروب می گذرند. ایشان میآیند بیکمترین حضور و میروند فارغ از اثر؛ همیشه نیستند در عین حضور. اینان سایهی حضورشان همواره بیرنگ است؛ بودنشان نبود است و وجودشان حضور عدم. اما ندیدهای که نیم حضور برخی طوفان بودن است و سایهشان نیز عدم را رنگ وجود...
-
چه کنم؟ دلم از سنگ که نیست ...
سهشنبه 27 فروردینماه سال 1387 14:25
چه کنم؟ دلم از سنگ که نیست چه دل است این دل من که ز یک لرزش اشک بر رخ رهگذری یا ز نالیدن مادر به فراق پسری دل من میشکند چه کنم؟ دلم از سنگ که نیست گریه در خلوت دل ننگ که نیست هر کجا اشک یتیمی رنجور میچکد بر سر مژگان سیاه هر کجا چشم زنی غمزده با یاد پسر مانده به راه دل من می شکند چه کنم؟ دلم از سنگ که نیست گریه در...
-
بیست منهای دو...
دوشنبه 26 فروردینماه سال 1387 13:53
صفر معدل زندگی فرزندان بی کس احتیاج... صفر کاریکاتور چکش درب مدرسه ها ، که بروی فرزندان احتیاج ، بســــــته است... صفر ، بیست، دو گم کرده ای که کمر تمنای فرزندان فقر را، در کمرکش تمنای زندگی های بی پناه در هم شکسته است...
-
خدانگهدار
دوشنبه 26 فروردینماه سال 1387 13:50
دلتنگ و حزین و دردمندم کردی مجروح به زخم نیشخندم کردی بند تن من ز هم گسستی قلبی که سپرده بودمت شکستی همراه شدی تو با زمانه راندیم به زور و تازیانه بر بی کسی ام نظر نکردی از آه دلم حذر نکردی من جز تو نداشتم پناهی محکوم شدم به بی گناهی من می روم امشب از کنارت دل می برم از تو و دیارت ای جان و دلم خدانگهدار چشمان مرا به...
-
چشم بگشایید...
دوشنبه 26 فروردینماه سال 1387 13:49
- بغضش میترکد ... چهرهاش را از زنش میپوشاند ... گریه امانش نمیدهد و من صحبت را قطع کرده، به عینکش چشم میدوزم ... کت رنگباختهاش که دیگر رمق گرم کردن را ندارد، دمپاییهایی که از راه رفتن خسته شدهاند و پوست دست و صورتش که از سرما ترک برداشته ... - به اثاث خانهاش نگاه میکنم، کمدی که روزی افتخار نگهداری کت و...
-
درس آن روز
شنبه 24 فروردینماه سال 1387 17:03
در کلاسی کهنه و بیرنگ و رو پشت میزی بیرمق بنشسته بود دخترک اسب نجیب چشم را در فراسوی نگاهش بسته بود در دل او رعد و برق دردها چشم او ابریتر از پاییز بود فکر دیشب بود، دیشب تا سحر بارش باران شب یکریز بود سقف خانه چکّه میکرد و پدر رفت روی بام تعمیری کند شاید از شرم زن و فرزند خویش رفت بیرون، بلکه تدبیری کند وقت...
-
برگ بی صاحب
شنبه 24 فروردینماه سال 1387 16:56
من احساس می کنم که نه پنجاه ساله یا یکصد ساله که همیشه ساله ام! شب گذشته، در عالم شعر و شاعری، به آغاز همیشه برگشتم ... و خودم را در آسمانها یافتم ... در آسمانها، در صف بیکرانی از موجودات منتظر به دریافت پروانه تولد، در انتظار دریافت پروانه تولد بودم. اما، نوبت من که رسید، پروانه ها تمام شد ... مرا به صف دیگری...
-
دانههای اشک
شنبه 24 فروردینماه سال 1387 16:53
دستمال کاغذی به اشک گفت: قطره قطره ات طلاست یک کم از طلای خود حراج می کنی؟ عاشقم* با من ازدواج می کنی؟ اشک گفت: ازدواج اشک و دستمال کاغذی! تو چقدر ساده ای خوش خیال کاغذی! توی ازدواج ما، تو مچاله می شوی چرک می شوی و تکه ای زباله می شوی پس برو و بی خیال باش عاشقی کجاست! تو فقط دستمال باش! دستمال کاغذی، دلش شکست گوشه ای...
-
محبت
شنبه 24 فروردینماه سال 1387 16:52
دخترک بر خلاف همیشه که به هر رهگذری میرسید، آستین پیراهن او را میکشید تا یک بسته آدامس به او بفروشد، اینبار ایستاده بود و به زنی که روی صندلی پارک نشسته و بچهاش را در آغوش کشیده بود، نگاه میکرد. گاهگاهی که زن به فرزندش لبخند میزد، لبهای دخترک نیز بیاختیار از هم باز میشد. بعد از مدتی دخترک دستش را بطرف جعبه...
-
بالاترین اشتراک
پنجشنبه 27 مردادماه سال 1384 12:09
مرد او از سر کار برگشت دست هایش پر از خستگی بود لابه لای دو چشم سیاهش نور کمرنگ دلبستگی بود از تنش کهنگی را در آورد روی دیوار بی چیزی آویخت سوی جوراب زخمی که خم شد یکی، دو تا سکه روی زمین ریخت دختر کوچکش سکه ها را جمع کرد و به دست پدر داد بعد آهسته پرسید : بابا دفتر مشق مرا ندیدی ؟ با همین سوال البته می گفت : کیف آیا...